حسرت دیدار

سلام،
داستان کوتاه زیر را از کتاب میدان آزادی نوشته آقای همایون خسروی دهکردی انتخاب کردم. البته معیارهای انتخاب این بود که داستان یک داستان کوتاه است و شرح حال ما ایرانیان را بیان میکند.

حسرت دیدار
همه اش از یک اشتباه شروع شد؛ اشتباه من! شاید برادرم مسعود هم مقصر بود، که این جمله نامه ام را برای بابا و مامان خوانده بود. جمله من این بود:
"حالا که دور از وطن هستم میشنوم که پرسپولیس یکی از زیباترین آثار باستانی جهان است، حسرت میخورم که چرا هیچ وقت آنجا را ندیده ام."
مسعود میگفت:
"بابا با شنیدن این جمله اشک در چشم هایش جمع شده و قسم خورده که در اولین فرصت ترتیب بازدید مرا بدهد." مسعود میگفت:
"تمام روز و شب را به فکر کردن به سفر و بازدید تو از تخت جمشید و شیراز میگذراند."
مسعود راست میگفت، پدرم حتی در مورد غریبه ها هم وقتی احتیاج به کمک داشته باشند به آب و آتش میزند تا آنها را به مقصودشان برساند. خواهرم –که شوهرش فرصت مسافرت ندارد- در اغلب سفرها با بچه هایش میهمان ماست.
مادر میگفت پدر همان شب پس از با خبر شدن از حسرت من، گفته بود:" کاش من مرده بودم و نمی شنیدم که پرسم حسرت دیدن جایی را دارد."
تابستان که به ایران رفتم، فقط ده روز فرصت داشتم و یک فهرست بلند بالا از کارهای واجبی که بایستد انجام دهم. مثل تمدید گذرنامه، گرفتن عکس، رفتن به دندان پزشکی و در انتهای فهرست نوشته بودم: بازدید از تخت جمشید. پدرم فقط روی بند آخر کار میکرد. هر چند به نظر میرسید که مساله بازدید من کم کم اهمیت خودش را از دست داده است. به خصوص اینکه تمدید گذرنامه ام به مشکل بر خورده بود. یک روز به توصیه مسعود به پدرم گفتم:
"میدونی بابا! زیاد به سفر شیراز فکر نکن اگر پاسپورتم درست نشه، به دانشگاه نمی رسم."
اما پدرم گوشش بدهکار نبود. حس میکردم تلاش بیش از اندازه او برای سازمان دادن این سفر، دارد نگران کننده میشود. مسعود که اسم این سفر را گذاشته بود:" سفر حسرت " دم به دم در حال مسخره کردن من بود و نگران پدر.
هفته دوم بود و من چند روز دیگر بایست برمیگشتم. هنوز کار پاسپورتم تموم نشده بود و بلیت جدید هم نگرفته بودم. پدر به این کارها کار نداشت و با تمام قوا مشغول تدارک سفر بود. تا اینکه به یاد مهرزاد افتادم، دوستی قدیمی که میدانستم خلبان شده. غروب روز شنبه به هر زحمتی بود شماره تلفن مهرزاد یا بهتر است بگویم، کاپیتان مهرزاد را پیدا کردم و زنگ زدم. مهرزاد خیلی مهربان بود. به اصرار او همان غروب شنبه به خانه اشان رفتم. مهرزاد قبل از شام به چند جا تلفن کرد و به کمک دوستان و آشنایانش بالاخره کار گذرنامه روبه راه شد و تاریخ پرواز از ایران، ساعت شش صبح سه شنبه تعیین شد. قرار شد گذرنامه ام را روز دوشنبه تحویل بگیرم.
بعد از شام مفصلی که با خانواده مهرزاد خوردم، صحبت ها گرم شد و بحث "سفر حسرت" هم پیش کشیده شد. مهرزاد گفت:
" فردا به شیراز پرواز دارم. اگر موافق باشی، با پرواز صبح می برمت شیراز و با پرواز بعدازظهر هم برت میگردانم. به دوستان هم در شیراز سفارش میکنم تا در طول روز بتوانی جاهای دیدنی شیراز و به قول خودت پرسپولیس را، ببینی. یک تور یک روزه! "
دوشنبه غروب وقتی با تلفن از کاپیتان خداحافظی میکردم، حس کردم سبک شده ام؛ کار بلیت و گذرنامه حل شده بود. تمام روز یکشنبه را توانسته بودم در تخت جمشید بگذرانم و حالا با خیال راحت و یک بسته عکس و فیلم از تخت جمشید میتوانستم برگردم.
روز دوشنبه عصر وقتی به خانه برگشتم بابا مریض بود. پای راستش درد گرفته، و ورم کرده بود. مادرم میگفت:
" برایش آزمایش نوشته اند که باید انجام دهد. "
همه چیز ظاهرا روبه راه بود، غیر از حال پدر که هر لحظه وخیم تر میشد. پای راستش شده بود اندازه یک متکای درست حسابی. مادرم میگفت که از کمرش است.
مسافرت من تحت الشعاع بیماری پدر قرار گرفت. و همه بر بالین او جمع شده بودیم. وقتی به مادر نگاه کردم، نگاه عجیب او مرا به فکر انداخت. بعد از شام پدر پرسید:
" خب پسرم چمدان هایت حاضر است؟ مدارکت را از پول و بلیت و پاسپورت دم دست بگذار. " من گفتم:
" نگران نباشید همه چیز مرتب است." پدر به زمین چشم دوخت. ناگهان مادر گفت:
"حالا که می روی شاید بد نباشد پدرت را هم با خودت ببری!"
حرف عجیبی بود ولی چهره ی مادر طوری بود که کسی چیزی نگفت. فقط پدر فوراً حرف های مادر را ادامه داد:
" مگه نگفتی که یخچالت سوخته و دست شویی و رنگ اتاقت هم خراب است؟ اگر بخواهی میتوانم با تو بیایم و این کارها را برایت ردیف کنم!"
مسعود بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد من باز نگاه عجیب مادرم را دیدم. در نگاه مادر هم حیرت بود و هم آرامش. طوری که من یکباره گفتم:
" کاش میشد، با هم برویم." مادر با خوشحالی گفت:
"چرا که نه؟" عرق روی پیشانیم را با دستمال پاک کردم و گفتم:
" آخه ویزا، بلیت!" مادر گفت:
"به مهرزاد زنگ بزن!" پدر گفت:
"ویزا دارم! فقط پاسپورتم خانه خواهرت مانده ... باید بیاورم!" مادر خودش شماره مهرزاد را گرفت. وقتی با مهرزاد صحبت کردم ��فت:
"یکی از پرواز ها جا دارد و شاید بتوانم با جا به جا کردن چند نفر ترتیب کار را بدهم، ولی ویزا چی؟" گفتم:
"ویزا دارد." گوشی را گذاشتم و با تعجب دیدم که پدر در رختخواب نیست. از مادر پرسیدم:
"پس بابا کو؟" پلک هایش را به آرامی بست و باز کرد و لبخند زد:
"رفت منزل خواهرت پاسپورتش را بیاورد. " من و مسعود فریاد زدیم:
"ولی این موقع شب! توی این هوا، با وضعی که بابا داشت... ماشین هم که گیر نمی آمد! " گفت:
" پیاده رفت. نگران نباشید. بر می گردد. "
وقتی مادر چمدان پدر را بست و به دست من داد، پدر از پله ها بالا می آمد. پاسپورتش را در دستش گرفته بود و در هوا تکان می داد. پای راستش حالا کاملاً سالم بود و اثر هم از ورم دیده نمی شد.
مادر گفت:
"پدرت به خاطر تو حاضر است هر کاری بکند."
شهریور 1380
این داستان در مجله گلستانه شماره 32 سال سوم در مهر 1380 نیز چاپ شده است.




تایپ فارسی خیلی سخته کلی طول کشید تا این داستان را تایپ کردم!

موفق باشید.
Loading