بیمار ما

سلام،
همه چیز از وقتی شروع شد که من شمال بودم، البته آخرین شمالم نه، چون من این چند وقته خیلی شمال رفتم یادم نیست ماجرا از کدوم دفعه شروع شد. بیچاره حالش خراب شده بود اصلاً جون نداشت از خواب پاشه، یه جورایی بیهوش بود، به حالت کما نرفته بود (هنوز نرفته بود). وقتی بیدار می‌شد مدت زیادی بیدار نمی‌موند ناله می‌کرد و دوباره از هوش می‌رفت. وقتی من برگشتم (زود برگشتم) بردیمش دکتر، دکتر گفت باید چند روز بستری بشه بلکه بفهمیم مریضیش چیه. بعد از چند روز که بستری بود و جواب آزمایش‌ها اومد معلوم شد که چندتا از اعضاش از کار افتادن اسم‌های سختی داشتند یادم نمونده. احتیاج به پیوند این اعضا داشت ولی مشکل این بود که امکان یافتن این اعضا بسیار بسیار کم بود و از شانس ما گیر نیومد. دکترا جوابش کردن و گفتن هیچ امیدی نیست. دکتر گفت اگر اینقدر سعی نمی‌کردید بیدارش کنید کار به اینجا نمی‌کشید و الان مقصر خودتونید.
با اینکه گفته بودن مرخصه و نمی‌شه براش کاری کرد هنوز بیمارستان بستری بود، نمی‌دونم شاید منتظر معجزه بودیم. جای خالیش تو خونه خیلی رنجمون می‌داد. از من فقط چند سال کوچکتره و دنیا اومدنش رو خوب یادمه انگار همین دیروز بود. از اینکه کاری از دستم براش بر نمیومد خیلی ناراحت بودم.
دکتر گفت به فکر خرید یکی دیگه باشید این دیگه به درد نمی‌خوره. چند وقتی بود به فکر خرید یه تلویزیون نو بودیم، البته تو این مدت بی تلویزیون نبودیم یکی دیگه داشتیم. بالاخره امروز رفتیم جمهوری کار رو یه سره کردیم و یه تلویزیون نو خریدیم. یاد اون تلویزیون قبلی به خیر روحش شاد.
موفق باشید.
Loading