کبوتری سفید

سلام،
هوا ابری بود ولی چیزی نمی‌بارید.
دقیقاً یادم نیست ولی احتمالاً اواسط پاییز بود. پاییز پارسال.
داشت به سرعت راه می‌رفت و آسمون رو نگاه می‌کرد. آسمون رو نگاه نمی‌کرد بلکه شیروانی خانه‌ها رو نگاه می‌کرد.
قهرمان داستان ما بچه نبود.
سنش هم کم نبود، دو تا دختر پنج شش ساله هم داشت.
ناگهان گفت که تفنگ بادیش رو بیارن. فهمیدم که دنبال کبوتر بدبختی می‌گرده و می‌خواد اونو با تیر بزنه. کبوتر سفید زیبایی بود، مشخص بود که صاحب داره. گفتم چرا می‌خوای این کبوتر رو بکشی، جواب درستی نداد، مثل بچه‌ای بود که می‌خواد گنجیشک بزنه. نشد جلشو بگیرم. تفنگ بادیشو آوردن اونم هدف گیری و شلیک کرد.
قطرات خون از بالای شیروانی می‌چکید..
کاش بش گفته بودم که فرض کن این کبوتر مال دختر بچه‌ای هم سن و سال دختر خودت باشه، فکر می‌کنی چه حالی بش دست میده وقتی ساعت‌ها منتظر کبوتر سفیدش بشینه و اون بر نگرده.
بعد از اون ماجرا در آن ناحیه کبوتری ندیدم.
قهرمان داستان ما بچه بود.
موفق باشید.

نظرات (2) -

  • 07/10/1385 03:00:31 ق.ظ | پاسخ به این نظر

    شرو جان ، اينجا بلاگ برنامه نويسيه يا داستان هاي رمانتيک ؟!!

Loading